این میت آزاد شده رضا (علیه السلام) است

دو برادر بودند که یکى از آنها محصل علوم دینى و طلبه بود و دیگرى از کارمند دولت. برادرى که روحانى بود عازم زیارت حضرت رضا (علیه السلام) شد و قبل از حرکت به جهت خداحافظى با برادرش به منزل او رفت و چون برادرش خانه نبود با اهل و عیال او خداحافظى کرد و به سوى خراسان حرکت کرد.  
وقتى که برادرش به خانه آمد و از مسافرت برادر خود آگاه شد بر اسب خود سوار شد و شهر را ترک کرد تا برادرش را ببیند و با او خداحافظى کند، چون به او رسید و با او خداحافظى کرد و خواست باز گردد، با خود گفت که خوب است من هم با برادرم به زیارت امام رضا (علیه السلام) بروم! تصمیم جدى گرفت و به همراه برادرش و سایر زوار عازم خراسان شد.
از آنجا که او کارمند دستگاه ظلم بود و به بدگوئى و ظلم به دیگران عادت داشت در این سفر هم نتوانست دست از آن اذیت و آزارها بردارد و با دشنام و بدگوئى و سایر کارها به آزار مردم پرداخت.
مردم بیچاره نزد برادرش از او شکایت مى کردند و او هم برادر ظالم را مورد موعظه و نصیحت قرار مى داد، اما سودى نمى بخشید و او همچنان به کار خود مشغول بود، و برادر روحانى اش پیوسته از مردم خجالت مى کشید.
بالاخره در بین راه آن برادر ظالم مریض شد و قبل از رسیدن به مشهد مقدس از دنیا رفت برادرش او را غسل داد و کفن کرد و بر روى اسبش ‍ گذاشت و به مشهد آورد و در حرم امام رضا (علیه السلام) طوافش داد و در جوار آن حضرت به خاکش سپرد.
آن شب برادر روحانى در خواب دید، گویا حرم امام رضا (علیه السلام) را زیارت کرده و از حرم خارج شده است، در جنب صحن مقدس باغ با صفائى دید، گردشى در آن باغ کرد و از دیدن نهرهاى جارى و درختهاى میوه و ساختمانهاى عالى و رفیع و خدمتگزاران بسیارى که در آنجا بودند.
برادر روحانى به حیرت افتاد، ناگهان شخصى بزرگوار و محترمى را دید که نشسته و دو طرف او را صفوفى از خدمت گزاران احاطه کرده اند.
برادر در فکر فرو رفت که این کیست که داراى چنین مقام هائى است! ناگاه دید آن شخص برخواست و نزد او آمد و خود را بر پاهاى آن مومن روحانى افکند، چون خوب نگاه کرد دید آن شخص همان برادرش مى باشد که به تازگى از دنیا رفته است از او پرسید: تو که از یاران و کمک کنندگان به ظالمان بودى چگونه به این مقام رسیدى؟ او گفت: تمام این نعمت ها که مشاهده کردى از برکات تو است، زیرا همین که من به حال احتضار رسیدم، جان دادن برایم دشوار شد و به سختى مردم آنگاه تو مرا در تابوت گذاشتى و بر اسب بستى، در همان وقت دو نفر نزد من آمدند که بسیار بد قیافه و خشن بودند و سلاح آتشین در دست داشتند، آنها پیوسته مرا شکنجه مى دادند و من هر چه تو و سایر زوار را صدا مى زدم و کسى را مى خواستم کمک کند سودى نداشت و من در عذاب و آتش بودم تا اینکه داخل شهر شدیم.
چون به صحن مقدس رسیدیم آن دو نفر از من دو شدند و آن تابوت از آتش ‍ تهى شد ولى آن دو ماءمور عذاب، از دور مرا نگاه مى کردند، اما جراءت نزدیک شدن نداشتند.
عصر که شد شما جنازه مرا براى طواف به حرم مطهر آوردید، چون مرا داخل حرم کردید، دیدم حضرت رضا (علیه السلام) روى صندوق ((قبر)) مطهر است و شیخى نوارنى نزدیک او ایستاده است، من بر آن حضرت سلام کردم، اما حضرت روى خود را از من برگردانید، آن شیخ به من گفت: التماس کن، من التماس کردم و تقاضاى بخشش نمودم اما حضرت التفاتى به من نفرمود. چون در طواف دوم نزدیک آن شیخ رسیدم به من گفت: التماس کن، من خواهش و زارى کردم، اما حضرت جواب نداد. در طواف سوم آن شخص گفت: التماس کن و حضرت را به حق جدش ((پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم))قسم بده تا تو را ببخشد وگرنه چون تو را بیرون ببرند معذب خواهى بود، همانگونه که در بین راه عذاب شدى، من رو به حضرت کردم و گفتم: به حق جدت قسمت مى دهم که مرا ببخشى، من از زوار شما هستم و طاقت عذاب را ندارم.
در این هنگام آن حضرت روى به آن شیخ کرده و فرمودند: با کارهایى که مى کنند جایى براى شفاعت ما باقى نمى گذارد، آنگاه کاغذى با دست خودشان به من مرحمت فرمودند، و شما مرا از حرم بیرون آوردید.
وقتى از حرم خارج شدید شخصى ندا کرد که این میت آزاده شده حضرت رضا (علیه السلام) است، لذا مرا مستقیما به این باغ آوردند و دیگر آن دو ماءمور عذاب را ندیدم، و اگر تو مرا به این مکان مطهر نمى آوردى من تا روز قیامت در عذاب بودم.(8)
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.