ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
اعمش مى گوید: در مدینه کنیز سیاه چهره نابینائى را دیدم که آب به مردم مى داد و مى گفت: به افتخار دوستى على بن ابى طالب (علیه السلام) بیاشامید، بعد از مدتى او را در مکه دیدم که بینا بود و به مردم آب مى داد و مى گفت: ((به افتخار دوستى على بن ابى طالب (علیه السلام) آب بنوشید، به افتخار آن کسى که خداوند به واسطه او بینایم را به من بازگردانید!)) نزدیک رفتم و به او گفتم قصه بینائى تو چگونه است؟
گفت: روزى مردى به من گفت: ((اى کنیز تو کنیز آزاد شده على ابن ابى طالب و از دوستان او هستى؟)) گفتم: آرى.
گفت: ((خدایا اگر این زن راست مى گوید: ((و در محبت خود به على (علیه السلام) صادق است، بینایش را به او بازگردان)).
سوگند به خدا، بعد از این دعا، بینا شدم و خدا نمت بینائى را به من بازگردانید، به این مرن گفتم: تو کیستى؟ گفت: انا الخضر و انا من شیعه على بن ابى طالب من خضر هستم، و من شیعه على (علیه السلام) مى باشم.