خداوند به موهاى سفید تو عنایت مى کند

نجیب الدین که از علماى بزرگ است در میان قبرستان چهارنفر را دید جنازه اى بردوش به طرف قبرستان مى بردند اعتراض کرد به عمل آنها که شما انسانى را کشته و نیمه شب قصد دفن او را دارید که این کار آشکار نشود گفتند: بد گمان مباش، مادرش با ما است دید پیرزنى مى آید گفت: اى پیرزن چرا جوانت را بطرف قبرستان آوردى جواب داد: چون پسرم معصیت کار بود، خودش این چنین وصیت کرد: چون از دنیا رفتم ریسمان برگردنم بینداز و مرا دور خانه بکش و از خدا بخواه و بگو خداوندا این بنده گزیز پا است که بدست سلطان اجل گرفتار شده او را بسته نزد تو آوردم به او رحم کن.  
دوم: جنازه مرا شبانه رفن کن که کسى بدن مرا نبیند، از جنایت هاى من یاد کند و معذب شوم.
شوم: اینکه بدنم راخودت دفن کرده و لحد بگذار که خداوند به موهاى سفید تو عنایت کند، مرا بیامرزد، چون ریسمان بگردنش بستم او را مى کشیدم صدائى شنیدم کسى مى گوید: الا ان اولیاءالله هم الفائزون خوشنود شدم او را بطرف قبرستان مى برم.
نجیب الدین گوید: از پیرزن خواستم اجازه بدهد پسرش را دفن کنم تا خواستم لحد بچینم آیه اى را شنیدم که بگوش رسید الا ان اولیاءالله هم الفائزون.
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.