ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
سقائى براى مرحوم حکیم بزرگ آب مى آورد (معلوم است که قبلا لوله کشى نبود، سقا با مشک آب را به منزل حکیم مى آورده) روزى حکیم از سقا باشى پرسید: خدا را چطور شناختى؟ گفت: از این مشکى که روى دوشم هست.
حکیم پرسید: چطور؟
سقا گفت: این مشکى که الان روى دوش دارم یک سوراخ بیشتر ندارد همان دهانى که آب داخلش مى کنند و خالى مى کنند. یک دهان بیشتر ندارد و من سر مشک را مى پیچانم. علاوه بر این با بند مى بندم. مع الوصف از آن آب مى چکد. اما نگاه به خود مى کنم بالا و پائین چند سوراخ.شکمم پر از آب و خوراک است اما نه از بالا مى چکد نه از پائین. بگو تبارک الله احسن الخالقین