ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
شیخ محمود عراقى از مرحوم نراقى نقل مى کند که فرمود: در اوقات مجاورت در نجف اشرف، قحطى عجیبى پیش آمد، یک روز از خانه بیرون آمدم، درحالیکه همه بچه هایم گرسنه بودند، و صداى ناله هایشان بلند بود، براى رفع این هم بوسیله زیارت اموات به وادى السلام رفتم، دیدم جنازه اى را آوردند، به من گفتند: تو هم بیا، ما آمده ایم این را به ارواح اینجا ملحق کنیم.
پس او را داخل باغ وسیعى نمودند، و در قصر عالى از قصوریکه در آن باغ بود جاى دادند، و آن قصر مشتمل بر تمام لوازمات تعیش بود بنحو اکمل، من چون چنان دیدم از عقب آنها وارد آن قصر شدم دیدم جوانى است در زى پادشاهان بالاى تختى از طلا نشسته.
چون مرا دید به اسم خواند و سلام کرد و به سوى خود خواند و بالاى تخت پهلویش جاى داد و اکرام نمود، پس گفت: تو مرا نمى شناسى، من صاحب همان جنازه هستم که دیدى، اسم من فلان است و اهل فلان شهر و آن جمعیت را که دیدى ملائکه بودند که مرا از شهرم بسوى این باغ که باغهاى بهشت برزخى است نقل دادند.
چون این حرف را از آن جوان شنیدم غم از من برطرف شد و مایل به سیر و تماشاى آن باغ شدم و چون بیرون شدم چند قصر دیگر را دیدم، چون در نظر آنها نظر نمودم، پدر و مادر و بعضى از ارحامم را دیدم، از من پذیرائى کردند خیلى از طعامشان لذت بردم درحالیکه در نهایت کیف و لذت بودم ، یادم به زن و بچه هایم افتاد که گرسنه اند، یک دفعه متاثر شدم، پدرم گفت: مهدى تو را چه مى شود؟
گفتم: زن و بچه ام گرسنه اند.
پدرم گفت: این انبار برنج است، عبایم را پر از برنج کردم، به من گفتند: بردار و با خود ببر، عبا را برداشتم، یک مرتبه دیدم در وادى السلام همان جاى اول نشسته ام اما عبایم پر از برنج است، به منزل بردم عیالم پرسید از کجا آورده اى؟گفتم چه کار دارى؟
مدت ها گذشت که از آن برنج مصرف مى نمودند و تمام نمى شد بالاخره زنش اصرار زیاد کرد و مرحوم نراقى قضیه را آشکار کرد و چون زن رفت از آن بردارد اثرى از برنج ندید.