وقتى دیپلم را گرفتم به نجارى ، که شغل مورد علاقه ام بود، مشغول شدم . از آنجایى که طرح کاد را در کارگاه هاى نجارى گذرانده بودم زمینه اى براى یادگیرى این کار داشتم ، براى همین پدرم یک روز دستم را گرفت و مرا نزد استاد عباس دوست قدیمى اش برد. استاد عباس نجارى بزرگى داشت و خیلى خوب از من استقبال کرد.
قرار شد هر روز ساعت هشت صبح به آنجا بروم ، من هم قبول کردم ، شادى از وجودم لبریز شده بود، اما دوامى نیافت چرا که پدرم با یک سکته قلبى سفر ابدیش را آغاز و ما را تنها گذاشت . من ماندم و مادرم ، نرگس خواهر شانزده ساله ام و برادرهاى نوجوانم مهدى و محسن که هر دو تحصیل مى کردند. بنابراین خرج خانه به دوش من افتاد براى همین سعى کردم تا جایى که امکان دارد کار کنم و پول بیشترى به دست آورم . البته استاد عباس ملاحظه مرا مى کرد و به خاطر این که نان آور خانه بودم مزد بیشترى به من مى داد.
در مدت دو سالى که در کارگاه استاد عباس کار کردم ، در نجارى استاد شدم و خیلى چیزها یاد گرفتم . درآمدم نیز خوب بود، طورى که مقابل خانواده ام سرافراز بودم و توانستم علاوه بر تهیه پوشاک و خوراک ، وسایلى مثل مبل ، میز ناهارخورى و تخت و... براى خانه مهیا کنم . این وسایل چوبى هنر دست خودم بودند. روزگار خوبى داشتم فقط جاى پدر خالى بود.
یکى از روزها که به کارگاه رفتم با پسر جوانى که هم سن خودم بود روبرو شدم . تیپش را سبک غربى ها درآورده بود. پیراهن قرمز و شلوار جینى تنگ به تن داشت استاد عباس او را که بیژن نام داشت و خواهرزاده اش بود به من معرفى کرد و از من خواست تا روش کار را به او یاد بدهم از همین جا گل دوستى میان ما شکفته شد به صورتى که گویى سالهاست همدیگر را مى شناسیم .
اولین بار که به خانه بیژن رفتم ، تمام حواسم به تلویزیونشان بود که برنامه هایى غیر از آنچه همیشه مى دیدم نشان مى داد، بیژن کنارم نشست و گفت : جالب است نه ؟ برنامه هاى ماهواره حرف ندارد.
و من براى تاءیید تنها سرم را تکان دادم و باز هم محو تماشاى برنامه ها شدم . فرداى آن روز بیژن نگاهى به موهایم انداخت و گفت :
پسر چرا موهایت ریخته ؟ باید شامپوى ...مصرف کنى نمى دانى ماهواره چقدر این شامپو را تبلیغ مى کند اصلا چرا آنتن ماهواره نمى خرى ؟ چرا مى خواهى از بقیه عقب بمانى ؟
با خود اندیشیدم که یعنى ما هم باید در خانه این آنتن را داشته باشیم . شاید عدم وجود آن ما را از اطلاعات روزمره عقب انداخته ؟ در این افکار بودم که بیژن گفت : آدم باید خوش باشد!
حرف هایش عجیب روى من تاءثیر مى گذاشت به همین دلیل یک روز بعد از ظهر همراه بیژن به خیابان ... رفتیم و یک آنتن از دوست بیژن خریدارى کردم . او خودش برایم آنتن را نصب کرد. خواهر و برادرهایم خیلى خوشحال شدند اما مادرم از این مهمان ناخوانده خوشش نیامد. وقتى تلویزیون را روشن مى کردیم نمى دانستیم کدام کانال را نگاه کنیم . برنامه ها زیاد بودند طورى که یادمان مى رفت شام بخوریم .
آن شب دیر وقت خوابیدم و صبح کسل و بى حوصله سر کار رفتم . استاد عباس متوجه شد ولى به روى خودش نیاورد وقتى دید زیاد خمیازه مى کشم ، اجازه داد تا استراحت کنم . بیژن هم تا مرا دید، گفت : دیدى گفتم برنامه هاى ماهواره دیدنى است !
مدتى گذشت وقتى عصرها به خانه برمى گشتم شاهد دعواى نرگس و پسرها بودم . آنها سر کانال هاى تلویزیون دعوا مى کردند، سلیقه ها فرق داشت . سر همین بلوایى به پا مى شد تا مرا مى دیدند دست به دامن من مى شدند و من هم به عنوان برادر بزرگتر مى رفتم و برنامه مورد علاقه خودم را نگاه مى کردم . کار همه ما شده بود تماشاى یک جعبه اى که دائم برنامه پخش مى کرد. مادرم که یک زن مؤمن و مذهبى بود چند بار از من خواست آنتن را جمع کنم اما قبول نکردم . من تازه احساس پیشرفت مى کردم و مثل بیژن از برنامه هاى ماهواره خبردار شده بودم اما فکرم از بابت مادرم ناراحت بود. دیگر کسى به دستورات او عمل نمى کرد. از طرفى استاد عباس از دست من ناراضى شده بود، چرا که دیر به محل کار مى رفتم و دائم دهن دره مى کردم . وقتى علت را پرسید، جوابى نشنید. خیلى پى گیر شد اما فایده نداشت ، بعد مرا به گوشه اى کشید و گفت :
این قدر با بیژن معاشرت نکن ، او یک ولگرد به تمام معناست . من نمى خواستم بیژن را این جا راهش بدهم ولى از روى خواهرم خجالت مى کشیدم .
ولى من اندرزهاى او را نشنیده گرفتم و باز هم با بیژن نشست و برخاست کردم .
خواهرم نرگس دیگر آن دختر همیشگى نبود. دائم جلوى آینه مى ایستاد و صورتش را بررسى مى کرد صورتش را بزک مى کرد و هر بار موهایش را یک مدل درست مى کرد. لباس هاى عجیبى مى پوشید و مى گفت : آخرین مد سال است !
گاهى وقتها شب بیدار مى شد و فریاد مى کشید. او از دیدن فیلم هاى ترسناک عصبى شده بود و هر شب کابوس هاى وحشتناکى مى دید.
محسن هم اداى هنرپیشه ها را درمى آورد. دائما قدرت بازویش را روى مهدى و نرگس با مشت و لگد به نمایش مى گذاشت . مهدى نیز چادر سیاه مادر را مثل شنلى دور گردنش مى بست و به قول خودش سوپر من شده بود!
سرانجام در همان سال نرگس به علت سر به هوایى مردود شد، محسن از پنج درس تجدید آورد و مهدى با معدل دوازده به اجبار قبول شد و از تحصیل در فصل گرما رهایى پیدا کرد. تمام زندگى ما شده بود ماهواره ، مادرم از این وضع خسته شده بود، چند بار کنارم نشست و گفت :
پسرم این وسیله ، زندگى ما را به هم زده بهتر نیست از این خانه ببریش .
و من با پرخاشگرى حرمت مادرى را زیر پا مى گذاشتم و مى گفتم : مادر شما که از این چیزها سر در نمى آورید.
و او که از من توقع نداشت رنجیده خاطر به سراغ کارهایش مى رفت ، گاهى به حرف هایش فکر مى کردم و در دل مى گفتم : اى کاش این آنتن را برمى داشتم و داخل سطل زباله مى انداختم ، اما نمى شد چون به آن عادت کرده بودم .
بالاخره شب بیدارى هاى من کار دستم داد و آن روز شوم فرا رسید، ساعت پنج صبح تلویزیون را خاموش کردم و خوابیدم و ساعت نه بیدار شدم و خواب آلود عازم کارگاه شدم . خمیازه امانم را بریده بود و تلوتلو مى خوردم که به کارگاه رسیدم .
استاد عباس متوجه چشم هاى سرخ و ورم کرده من شد و گفت : مثل اینکه حالت خوب نیست بهتره که بروى خانه و استراحت کنى . اما اگر به خانه مى رفتم مسلما تلویزیون تماشا مى کردم ، گفتم :
نه استاد عباس کار واجب تر است .
و او هم دیگر اصرار نکرد. استاد به من چوب هایى داد تا به اندازه مشخص اره کنم . اره را روشن کردم و چوبها را به ترتیب زیر اره گذاشتم . اما حالم خیلى بد بود، سرم گیج مى رفت و دیدگانم بى اختیار بسته مى شد، یک دفعه چشمانم سیاهى رفت و بعد دردى سوزناک و عمیق روى دستم حس کردم ، دیگر چیزى به یاد ندارم . وقتى چشمهایم را باز کردم خود را روى تخت بیمارستان یافتم در حالى که دستم درون توده اى از باند پنهان شده بود مادرم کنارم نشسته بود و اشک مى ریخت همان موقع فهمیدم چهار انگشت دست راستم زیر اره قطع شده .
پشیمانى خیلى دیر به انسان ها رو مى آورد.
در همان لحظه تصمیم گرفتم آن بیگانه مزاحم را که جز انحراف کاذب نقش دیگرى نداشت دور بیندازم و این کار را هم کردم . اوضاع آرام آرام به حال اول برگشت و بیشترین صدمه به خود من وارد شد ولى این ماجرا درس خوبى به من داد تا دیگر سراغ این چیزها نروم (104).