حسن رفتار و امانتدارى

در آن ایام که نادر قدرتى نداشت ، براى خرید گندم به یکى از دهات شمال خراسان رفت و از انباردار قلعه مقدارى گندم خرید و در جوال ریخت . هنگام حمل گندم حاج عباس قلى صاحب گندم رسید، بارها را خالى کرد و در برابر اصرار نادر که ما میهمان شما هستیم ، چند روز معطل شده ام ، قیمت گندم هر چه هست مى دهم ، مى گوید: اصولا گندم نمى فروشم . پس ‍ از خالى کردن جوال ها با خشونت نادر را از انبار بیرون مى کند.  
نادر مى گوید: اگر قدرت داشتم مى دانستم چه کنم ؟
حاج عباس قلى جواب مى دهد هر وقت کاره اى شدى بگو چشمهایم را از کاسه بیرون آورند.
نادر، ماءیوس از انبار بیرون مى آید. حاج اشرف که ناظر جریان بود دلش به حال نادر مى سوزد، او را به خانه مى برد، از او پذیرایى مى کند. به پسرش ‍ مى گوید که با نادر به انبار برود و هر چه گندم مى خواهد به او بدهد و قیمت گندم را عادلانه حساب کند. پسر نیز طبق دستور پدر عمل مى نماید و موقع عزیمت نادر توشه اى هم به او مى دهد.
بعد از چند سال که نادر سپهسالار شد و به مشهد بازگشت به یاد آن ایام حاج عباس قلى و حاج اشرف را احضار کرد.
به حاج عباس قلى فرمود: یادت هست به من چه گفتى ؟ حالا مى گویم که تقاضاى تو را انجام دهند.
آنگاه دستور داد او را از دو چشم کور کردند. به حاج اشرف گفت : وقتى در انبار تو گندم بار مى کردم پاپیچهایم در آن جا ماند، فراموش کردم آنها را ببرم .
حاجى اشرف گفت : پاپیچهایت همان جا که گذاشتى سر جایش هست و فرستاد آنها را آوردند.
نادر از حسن رفتار و پذیرایى و امانتدارى حاج اشرف تحسین کرد، او را ستود، دستور داد براى همیشه املاکش از پرداخت مالیات معاف باشد(95).

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.