جوانى 26 ساله هستم . اهل و ساکن تهران ، داراى مدرک سوم راهنمایى ، متاءهل و صاحب یک فرزند در حال حاضر بیکارم و یک فقره سابقه محکومیتى کیفرى به علت ایجاد منازعه و ایراد ضرب و جرح دارم . من در خانواده اى شلوغ و پرجمعیت به دنیا آمدم و چهارمین فرزند خانواده هستم . پدرم که به تازگى از روستاى زادگاهش به تهران مهاجرت کرده بود، با فروش تمامى زمین هاى کشاورزى و باغ هاى میوه اش فقط توانست یک باب خانه محقر و قدیمى در یکى از نواحى جنوب غربى تهران بخرد. بنابراین چاره اى نداشت جز آنکه با دست فروشى و دوره گردى ، مخارج سنگین خانواده پرجمعیتش را تاءمین کند.
پدرم هر روز صبح خیلى زود از خانه خارج مى شد و اواخر شب خسته و کوفته برمى گشت . مادرم هم در خانه هاى مردم کار مى کرد تا درآمد مختصرى را که از این طریق به دست مى آورد، خرج اعضاى خانواده کند. به طور کلى مى توانم بگویم اوضاع مشقت بارى داشتیم و مجبور بودیم با سختى و دشوارى فراوانى زندگى کنیم اما چیزى که بیش از فشارها و تنگناهاى مالى ، ما را آزار مى داد و جهنم سوزانى را در کانون خانواده ما ایجاد کرده بود، بداخلاقى و بدرفتارى پدرم بود.
فقر و تنگدستى از یک سو و سوء رفتارها و بداخلاقى هاى پدرم از سوى دیگر کاملا ما را تحت فشار قرار داده بود. من که دیگر تحمل چنین وضعى را نداشتم بعد از گرفتن مدرک قبولى در مقطع سوم راهنمایى ، ترک تحصیل کردم و در یک تعمیرگاه خودرو مشغول کار شدم .
حدود چهار سال در آنجا کار کردم و کاملا به تعمیر چند نوع خودرو سوارى مسلط شدم .
در 19 سالگى به خدمت سربازى رفتم و دو سال بعد برگشتم و مجددا در همان تعمیرگاه مشغول کار شدم . حدود دو سال به این ترتیب گذشت تا این که من در یکى از روزها بخاطر موضوع کوچک و کم اهمیتى از آن جا که به خاطر اختلافات و مشاجرات خانوادگى به شدت حساس و عصبى شده بودم ، با یکى از مشترى هاى پرتوقع درگیر شدم و با او به کتک کارى پرداختم .
با شکایت آن شخص من تحت تعقیب کیفرى قرار گرفتم و بالاخره روانه زندان شدم . در زندان با افراد مختلفى آشنا شدم ، از جمله با فرد خلافکارى که به ((منصور پلنگ ))معروف بود طرح دوستى ریختم . منصور با حیله گرى و زبان بازى خاصى از سادگى و بى تجربگى من سوءاستفاده کرد و وعده و وعیدهاى بسیارى داد از جمله آنکه مى تواند کار پردرآمد و کم زحمتى براى من پیدا کند و مرا از این وضع سخت و طاقت فرسا نجات بدهد.
بعد از شش ماه از زندان آزاد شدم و چون دیگر روى رفتن به محل کار قبلى ام را نداشتم و از طرفى وسوسه هاى منصور در من کاملا تاءثیر گذاشته بود به سراغ فردى که او معرفى کرده بود رفتم . نام آن فرد عباس و معروف به ((خرچنگ سیاه )) بود.
عباس راننده کامیون یکى از بنگاه هاى باربرى در جنوب تهران بود و هفته اى یک یا دو بار براى حمل و نقل به بندرعباس یا زاهدان مى رفت .
عباس پس از آشنایى ، خیلى مرا تحویل گرفت و قول داد که کار خوب و پردرآمدى به من محول کند از همان روز من در آن جا مشغول شدم و کارم این بود که محموله کامیون ها را با وانت نیسان به نقاط مختلف شهر حمل کنم .
سه ماه بعد با دخترى از بستگان عباس ازدواج کردم و صاحب زندگى مستقل شدم . بعد از ازدواج متوجه شدم در برخى از محموله ها مواد مخدر موجود است و مدتهاست که از من براى جابجایى و توزیع آن سوءاستفاده مى کنند. وقتى موضوع را فهمیدم به عباس گفتم که من دیگر حاضر نیستم با او همکارى کنم ! او مرا تهدید کرد که اگر این کار را انجام ندهم مرا خواهد کشت و جسد مرا نیز سر به نیست خواهد کرد، من که مى دانستم عباس چه آدم سنگدل و بى رحمى است چاره اى نداشتم جز آنکه دستورات او را مو به مو اجرا کنم و دم برنیاورم .
حدود یک سال به این ترتیب گذشت و من در این مدت ، علاوه بر جابجایى و توزیع مواد مخدر معتاد هم شدم . تا این که حدود دو سال پیش توسط نیروى انتظامى دستگیر و زندانى شدم . هم اکنون حدود دو سال است در زندان به سر مى برم و طبق حکم دادگاه حداقل 8 سال دیگر را هم باید در حبس باشم .
من از همه کارهایى که تاکنون انجام داده ام پشیمانم و امیدوارم که سرگذشت تلخ من زنگ خطرى باشد براى سایر جوانان و نوجوانان تا خداى ناکرده هیچ گاه به سرنوشت شوم من دچار نشوند. آرى این است عاقبت همنشینى و معاشرت با افراد ناباب (94).