پیرمرد و پیرزنى که گوشه سالن (دادگاه ) نشسته بودند، توجهم را جلب کردند، پیرزن نگاه سنگین و غمبارى به انتهاى سالن داشت ، گویى منتظر بود. چین و چروک هاى صورتش حکایت از گذران عمرى سخت و بلند مى کرد.
پیرمرد زیر لب مى گفت : حقش است ، هر بلایى سرش بیاید حقش است !
ناگهان هر دو از جایشان بلند شدند و به سوى پسر جوانى که 20 ساله به نظر مى رسید، رفتند. پسر سبزه بود و لاغر، چهره اى در هم داشت و چشم هایش به گودى نشسته بود او از انتهاى سالن که دستش با دستبند به دست ماءمور چفت شده بود، به طرف من آمد. جلوتر رفتم و با معرفى خود از ماءمور اجازه خواستم سؤ الاتى از جوان بپرسم . سپس خطاب به جوان پرسیدم :
به چه جرمى دستگیر شده اى ؟
گفت : به جرم سرقت ! کیف پول خانمى را که تازه از بانک خارج شده بود، سرقت کردم .
پرسیدم : چطور شد که دست به این کار زدى ؟
گفت : راستش من فرزند پنجم خانواده اى پرجمعیت هستم ، مادرم به تنهایى از عهده اداره این همه بچه قد و نیم قد برنمى آمد به ناچار از ما نزد پدرم شکایت مى کرد، پدر نیز بدون هیچ صحبتى ما را به باد کتک مى گرفت .
یادم مى آید بیشتر وقتها به خاطر دلایل مختلف بدون اینکه گناهى کرده باشم ، کتک مى خوردم و هر بار نفرتم از پدر بیشتر مى شد. دوران مدرسه را با همه دردسرهایش ، پشت سر گذاشتم . پدر اصلا به فکر نبود ما چه چیزهایى لازم داریم ، او اصلا با کلمه پول توجیبى بیگانه بود. در حالى که از نظر وضعیت مالى اوضاع خوبى داشت ولى وقتى زندگى خودم را با هم کلاسى هایم مقایسه مى کردم و مى دیدم آنها چقدر راحت هر چه را که مى خواهند والدینشان تهیه مى کنند، عذاب مى کشیدم و به زندگى آنها غبطه مى خوردم . هر وقت از پدر مى خواستم مقدارى پول به من بدهد تا چیزى براى خودم تهیه کنم ، او مرا به باد ناسزا مى گرفت !
جوان آهى از ته دل کشید و سپس ادامه داد:
اواخر سال چهارم دبیرستان بودم که با چند نفر از هم کلاسى هایم به بوفه مدرسه دستبرد زدیم . البته فقط مقدارى مواد خوراکى ! اما روزهاى بعد برداشتن پول هم به آن اضافه شد. با پولى که از این راه به دست مى آمد چیزهایى که سال ها آرزو داشتم ، مى خریدم . این کار همین طور ادامه داشت و من ترک تحصیل کردم .
کم کم آن پول ها به نظرم کم آمد. این بار با دو نفر از دوستانم تصمیم گرفتیم سرقت لوازم یدکى و ضبط و رادیوى ماشین ها را شروع کنیم . بزرگتر شده بودم واحساس مى کردم دیگر لازم نیست کسى به جاى من تصمیم بگیرد و کارم شده بود سر کوچه ایستادن و با دوستانم گپ زدن . تا این که بالاخره به اعتیاد کشیده شدم . شبها دیر به خانه مى رفتم و هر گاه مادرم علتش را مى پرسید، مى گفتم : حالم از این خانه و افرادش به هم مى خورد.
یک روز مادرم در جیب پیراهنم مقدارى تریاک و پول پیدا کرد و دستم رو شد. اول سعى مى کرد مرا نصیحت کند و التماس مى کرد کارهایم را کنار بگذارم و به سربازى بروم و زندگى سالمى را شروع کنم اما به قول معروف ، کو گوش شنوا؟ بعد که دید نصیحت فایده اى ندارد، جریان را با پدرم در میان گذاشت . پدر مى خواست مرا با بیرون کردن از خانه تهدید کند. این کار پدر آتش نفرت چندین ساله را در دلم شعله ور کرد. آن شب پدر با حرفهایش آزارم داد اما من متاءسفانه به عمد تا لحظه دستگیرى دست از کارهایم برنداشتم و این بار هم وقتى با دوستم داشتیم کیف یک خانم را که تازه از بانک خارج شده بود سرقت مى کردیم ، دستگیر شدیم .
چرا باید چنین سرنوشتى داشته باشم . چقدر آسان و چشم بسته تسلیم دوستان ناباب شدم . هیچ وقت نخواستم عاقلانه به عاقبت کار خود فکر کنم (93).