ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
گوشى را با خشم در جایش گذاشتم و به سرعت به اتاق خواب رفتم ، در خواب عمیقى بود، از شدت عصبانیت کنترل خود را از دست داده بودم ، لحظه اى ایستادم و به صورتش نگاه کردم ، گویى خواب مى دید لبخند ملیحى زد، به طرفش رفتم موهایش را در مشت گرفتم ، سرش را بلند کردم ، از خواب پرید و متحیر و مضطرب پرسید: على چیزى شده ؟
سیلى محکمى به صورتش نواختم ، نیش خندى زدم و گفتم : نه ، مگر چیزى مى خواستى بشود؟ به شدت موهایش را کشیدم . سارا، مجید کیه ؟ با او چه قرارى دارى ؟ و باز هم با سیلى گونه اش را سرخ کردم : مى کشمت و چند بار تکرار کردم ، مى کشمت ... .
سارا با التماس و شیون مى گفت : على بگذار بگویم ، بگذار توضیح دهم ، تو اشتباه مى کنى ، على اشتباه مى کنى ، خواهش مى کنم ...
مجال سخن ندادم ، زیر گلویش را چنان فشردم که رنگش سیاه شد، سیاه تر از بخت من ، خر خر مى کرد، چشم هایش گویى مى خواست از حلقه درآید. دستانم سست شد، تن بى جانش روى زمین افتاد، چه صحنه دردناکى ، جسد بى جان سارا همسرم ، همانى که پنج سال در تب عشقش سوختم تا به دستش آوردم ، روى زمین جلوى دیدگان من بود، دیوانه وار فریاد مى زدم : چرا؟ چرا؟
دو هفته قبل از این ماجرا، سارا براى دیدن مادرش رفته بود. تنها بودم ، روزنامه اى مى خواندم و صداى تلویزیون را تا آخر بلند کرده بودم ، از تنهایى حوصله ام سر رفته بود، که صداى تلفن در سکوت خانه طنین افکند، گوشى را برداشتم ، ولى حرفى نزدم . صدایى از آن سوى خط به گوشم رسید. سارا خانم خودتان هستید؟ الو سارا خانم .
سکوت را شکستم : بفرمایید! با شنیدن صدایم ارتباط را قطع کرد. چندین بار تلفن به صدا درآمد ولى بدون هیچ حرفى ارتباط قطع مى شد.
تا این که یک روز صبح صداى صحبت کردن با تلفن سارا را بدون این که او متوجه شود، ضبط کردم .
هنگامى که تنها در خانه بودم ، تلفن زنگ زد و من بلافاصله صداى ضبط شده سارا را پخش کردم و صداى آن طرف گوشى گفت : سلام سارا خانم ، من مجید هستم ، امروز عصر منتظرتان هستم .
باورش برایم غیر ممکن بود. نه ، او خیانت نمى کند، اما انگار حوادث پشت سر هم طراحى شده بود. آن روز و روز بعدش سارا از منزل بیرون رفت و این موضوع بود که شک مرا به یقین مبدل کرد و سبب شد تا عزیزترین کس زندگى ام را با دستان خود خفه کنم .
گوشى را برداشتم ، شماره پلیس را گرفتم : الو من همسرم را کشته ام ... گوشه اى نشستم و صورت معصوم او را به نظاره نشستم . بعد از دقایقى پلیس آمد، سنگینى دستبند پشتم را خمود. با خوارى تمام راهى زندان شدم . از قاضى و وکیلم خواستم تا مجید سایه سنگینى مرگ را بیابند، بعد از مدت ها تحقیق و بررسى وى را یافتند. وقتى با او روبرو شدم ، او گفت : سلام ! من پسر برادر شما هستم .
باورم نمى شد، پرسیدم کى هستى ، او هم شروع به توضیح دادن کرد که او پسر حمید است و براى اینکه روابط من و ((حمید)) را که چهارده سال قبل با هم دعوا کرده بودیم و در شهر دیگرى زندگى مى کرد، بهبود بخشد، از طریق همسرم سارا اقدام کرده بود.
تازه فهمیدم که حقیقت چیست و همسر بى گناهم را فقط به دلیل شک خودم ، با دست هاى خودم نابود کردم و تا روز قیامت گناهى را خریدم که هرگز نمى توانم جبرانش کنم .
اکنون در زندان نشسته ام و منتظر فرجام و حکم دادگاه هستم تا مرا به پاى چوبه دار بفرستند(90).