ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
نقل شده : وقتى که مغولیان و چنگیزیان به ایران حمله وحشیانه کردند و همه جا حمام خون به راه انداختند، وقتى چنگیز وارد هر شهرى مى شد از مردم مى پرسید:((من شما را مى کشم یا خدا؟)) اگر مى گفتند که تو مى کشى ، همه را مى کشت و اگر مى گفتند خدا مى کشد باز همه را مى کشت ، تا این که به شهر همدان رسید، قبلا افرادى نزد بزرگان همدان فرستاد که آنها به نزد من بیایند که صحبتى با آنها دارم .
در همدان همه حیران بودند که چه کنند، جوان شجاع و هوشیارى گفت : من مى روم ، گفتند: مى ترسیم کشته شوى . گفت : من هم مثل دیگران .
آن جوان آماده شد و گفت : یک شتر و یک خروس و یک بز به من بدهید بر شتر سوار شد و بز و خروس را جلو خود گذارد و آمد نزدیک اردوگاه چنگیز، پیاده گردید و به حضور چنگیز رسید و گفت : سلطان اگر بزرگ مى خواهى شتر و اگر ریش بلند مى خواهى این بز، و اگر پرحرف مى خواهى این خروس و اگر صحبتى دارى من آمده ام .
چنگیز گفت : بگو بدانم من این مردم را مى کشم یا خدا؟
جوان گفت : نه تو مى کشى و نه خدا.
پرسید: چه کسى مى کشد؟
گفت : جزاى عملشان (69).